ما داریم تمام میشویم

سال ۱۴۰۱ که باشگاه نوآفرینی توسکانو را با همفکری دوستان و همسرم راهاندازی کردم تصور این را نداشتم که «وصل کردن آدمها» تا این اندازه «دشخوار» باشد؛ آنگونه که شاملو گفت: «… در این بنبست دشخوار خاموشی و ظلمت…». امروز که گفتار محمود دولتآبادی به یاد زندهیاد ناصر تقوایی را میخواندم بی اختیار به یاد دست و پا زدنهای بیپایان خودم و همکارانم در باشگاه برای «وصل کردن آدمها» افتادم.
«ما داریم تمام میشویم و حیف شد که شرایط اجازه نداد آدمهایی که در این دوره پدید آمدهبودند با یکدیگر کار کنند؛ فرقی نمیکند گلشیری با کیارستمی، کیارستمی با فلان نویسنده دولتآبادی با تقوایی …»

شاید همانگونه که محمود دولتآبادی گفت شرایط اجازه نداد؛ اما من نوع تربیت ایرانی و احساس نقد و رقابت و تکروی را در این میانه کم تقصیر نمیدانم. ما دائما درحال پاسخ دادن به همدیگریم؛ دائما فکر میکنیم مگر من چه چیزی از فلان آدم کم دارم که بخواهم زیر بلیت او بروم. اگر همکاری کنیم من رئیس میشوم یا او؟؛ اگر با هم بنویسیم اسم من اول میآید یا او؟ البته این نظر من به طور کلی دربارهی جامعهی امروز ایران و به به ویژه کسب و کارهاست. ما از کودکی یاد گرفتیم که رقابت کنیم؛ کار تیمی معنا ندارد و اگر تیم تشکیل بدیم همه مدیر تیماند یا دست کم ادعای مدیریت تیم را دارند.
نگاه دولتآبادی در این نوشتار کاملا متواضعانه و انسانی اهل همکاری را نشان میدهد. «خیلی واقعبین بود؛ همیشه به او علاقه داشتم و به او احترام میگذاشتم؛ الان هم همینطور.» در جایی که ناصر تقوایی به او پیشنهاد ساخت فیلم جای خالی سلوچ را میدهد؛ عملگرایی و وفای به عهدش معلوم میشود: «… به من گفت طرح جای خالی سلوچ را بنویسی و به من بده تا برای ساختن آن فکر کنم. گفتم: ناصر من مینویسم ولی تو نمیتوانی این کار را بکنی؛ برای اینکه دشوار است… ولی نوشتم و طرح را به او دادم. البته انجام نگرفت.»
و سرانجام: «بین هنرمندان و اهل خلاقیت چنان تفرقهای ایجاد شد که آدمها متاسفانه نتوانستند یکدیگر را از آنچه هستند تکمیلتر کنند؛ غبنی است که ما داریم و حیف شد. یادش گرامی.»
این تفکر که ما میتوانیم همدیگر را کاملتر کنیم سرآغاز وصل شدن آدمها و ایجاد شبکههاییست که از جمع جبری تک تک آنها بزرگتر و نیرومندتر است.
یاد استاد ناصر تقوایی با سریالی همچون «دایی جان ناپلئون» و فیلم «ناخدا خورشید» گرامی باد.